هدف گم شده
نمىدانم داستان پيرمردى را شنيده ايد كه مىخواست به زيارت برود اما وسيلهاى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكى دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهاى براى سفر گير آورده، به اسب رسيدگى مىكرد، غذا مىداد و او را تيمار مىكرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمى تهيه كرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى كرد تا كمى بهتر شد.
چند روزى با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پيرمرد تهيه مىكرد اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشكلى دارد. پيرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مىزد اما اسب همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر مىشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد.
اين بار پيرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مىكرد. روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد براى اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار مىكرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد اى كاش يك اتفاقى بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى كه اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريدارى كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتى صاحب جديد، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلاً اسب را براى چه كارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلى همراه او شده بود! پس با پاى پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمىگردد، زيارتش را تبريك گفتند!
تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مىكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست مىكوبد و لب مىگزد!!
بسيارى از ما در زندگى محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايى مشغول مىشويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعىمان بازمىدارند ولى تا موقعى كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مىكنيم كه حتى به خاطر نمىآوريم هدفى غير از آنها هم داشته ايم!
نظرات کاربران درباره این مطلب :sahar [ 1392-08-07 ]
سلام خانم دکتر.من یکی ازدانشجویان شمابودم واین برای من باعث افتخاره.امیدوارم همیشه همه جابدرخشید.ومنوازراهماییتون محروم نفرمایید.درضمن داستان جالبی بود.
پگاه [ 1391-02-04 ]
خیلی قشنگ بود واقعا با نظر شما موافقم
این فرم صرفا جهت دریافت نظرات ، پیشنهادات و انتقادات کاربران در مورد مطلب فوق میباشد .
به سوالات پزشکی در این بخش پاسخ داده نمیشود .
از ارسال پیام های تبلیغاتی در این بخش خودداری نمایید .
حداکثر طول مجاز برای متن پیام 500 کاراکتر است .